لوح دل |
|||
شکایت کردم و گفتم: خدای من! مگر نمی گویی دوستم داری؟ گفت: آری. اگر می دانستی چقدر دوستت دارم، از خوشحالی جان می دادی. گفتم: پس چرا دقایقی از زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا، بر شانه ھای صبورت بگذارم، تو را نیافتم؟ در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود؟ گفت:... ادامه مطلب ... درباره وبلاگ آخرین مطالب پيوندها نويسندگان |
|||
![]() |